قوله: «ادْفعْ بالتی هی أحْسن السیئة» خداوند کریم کردگار نامدار حکیم جل جلاله و تقدست اسماوه درین آیت مصطفى را مى‏فرماید بمکارم اخلاق و محاسن عادات، روى تازه و سخنى چرب و دلى نرم و خلقى خوش بدکاران را عفو کردن، و عیب معیوبان پوشیدن، و بجاى بدى نیکى کردن. بزبان طریقت احسن درین موضع آنست که دلى فتوى دهد باملاء حق، و سیئة آنست که نفس فرماید بهواى خود، گفتند اى سید فرموده نفس را بنموده حق دفع کن «ادْفعْ بالتی هی أحْسن السیئة» سید صلوات الله علیه پیوسته گفتى: «ربنا لا تکلنا الى انفسنا طرفة عین و لا اقل من ذلک»، بار خدایا این پرده نفس ما از پیش دل ما بردار تا این مرغ دل یک ره ازین قفص نفس خلاص یابد. و بر هواء رضاء مولى پرواز کند، بار خدایا این بار نفس بار خودى است بار خودى از ما فرو نه تا از خود برهیم و با تو پردازیم. اى جوانمرد نگر تا نگویى که نفس مبارک او صلوات الله علیه همچون نفس دیگران بوده که اگر یک ذره از تابش نفس او بر جان و دل صدیقان عالم تافتى همه در عالم قدس و ریاض انس روان گشتندى و بمقعد صدق فرو آمدندى با این همه مى‏گوید: خداوند این حجاب راه حقیقت ماست از راه ما بردار، فرمان آمد که اى محمد ناخواسته خود در کنار تو نهادیم: «أ لمْ نشْرحْ لک صدْرک و وضعْنا عنْک وزْرک»، اى محمد آن بار تویى از تو فرو نهادیم، ارادت ما کار تو ساخت، عنایت ما چراغ تو بیفروخت، تو نه بخود آمدى و نه براى خود آمدى، نه بخود آمدى که ترا آوردیم «أسْرى‏ بعبْده». نه براى خود آمدى که رحمت جهانیان را آمدى. «و ما أرْسلْناک إلا رحْمة للْعالمین».


«و قلْ رب أعوذ بک منْ همزات الشیاطین»


قال النبى (ص): «من استعاذ بالله فقد اتکأ على متکإ «عظیم».

و قال (ص): «اغلقوا ابواب المعاصى بالاستعاذة و افتحوا ابواب الطاعات بالتسمیة».


مفهوم خبر آنست که بنده معصیت که میکند بتهییج شیطان میکند و یارى دادن وى، چون کلمه استعاذت بگوید شیطان از وى رمیده گردد و در معاصى بر وى بسته شود، و بنده طاعت که مى‏آرد بتوفیق و معونت الله تعالى مى‏آرد چون نام الله گوید مدد عنایت در پیوندد و در طاعت بر وى گشاده گردد، پس مى‏دان که اعوذ بالله گفتن سبب رستگارى بنده است از آتش سوزان، و بسم الله گفتن سبب رسیدن وى ببهشت جاویدان.


روزى آن مطرود درگاه، ابلیس مهجور بر مصطفى آشکارا گشت، رسول گفت یا ابلیس کم اعداوک من امتى؟


از امت من چند کس دشمن تواند؟ گفت یا رسول الله پانزده کس: امام عادل، توانگر متواضع، بازرگان راستگوى، عالم خاشع، مومن ناصح، تائب که بر توبه بایستد، مومن که رحیم دل بود، پارسا که از حرام بپرهیزد، بنده‏اى که پیوسته بر طهارت بود، مالدارى که زکاة از مال بیرون کند و بدهد، جوانمردى که دست سخاوت گشاده دارد، درویش نوازى که پیوسته صدقه دهد، متعبدى که قرآن داند و خواند، متهجدى که همه شب نماز کند و خدا را یاد کند. گفت یا ابلیس کم احباوک من امتى؟


از امت من چند کس دوست تواند گفت ده کس، یا رسول الله اول سلطان جائر دوم بازرگان خائن، سوم توانگر متکبر، چهارم خمر خوار، پنجم زناکار، ششم ربا خوار، هفتم مرد قتال، هشتم هر که مال یتیم خورد و باک ندارد نهم او که دارد مال و زکاة بندهد، دهم آنکه امل دراز دارد و هیچ از مرگ یاد نکند.


«حتى إذا جاء أحدهم الْموْت» مرگ دواست مرگ کرامت و مرگ اهانت، مرگ کرامت مومنانراست و مرگ اهانت کافران را، مومنانرا بدر مرگ گوید: «یا أیتها النفْس الْمطْمئنة ارْجعی إلى‏ ربک راضیة مرْضیة». کافران را گویند: «أخْرجوا أنْفسکم الْیوْم تجْزوْن عذاب الْهون بما کنْتمْ تقولون على الله غیْر الْحق و کنْتمْ عنْ آیاته تسْتکْبرون». مومنانرا فریشته رحمت آید با صد هزار روح و راحت و بشرى و کرامت که: «ألا تخافوا و لا تحْزنوا و أبْشروا بالْجنة التی کنْتمْ توعدون»، کافران را فریشته عذاب آید با سیاط سیاست و عمود آتش «یضْربون وجوههمْ و أدْبارهمْ و ذوقوا عذاب الْحریق»، اگر کسى گوید مومن با آن همه کرامت و رفعت و اظهار منزلت بدر مرگ از چه کراهیت دارد مرگ را؟ جواب آنست که کراهیت وى نه از مرک است که از فوت لذت خدمت حق است، و بر مومنان هیچ کرامت و نعمت چون خدمت و ذکر حق نیست، پیغامبرى از پیغامبران خداى تعالى بوقت مرک مى‏گریست، وحى آمد بوى که از مرگ مى‏نالى و مرک مى‏نخواهى.؟ گفت‏ لا یا رب، و لکن غیرة على من یذکرک بعدى و لست اقدر على ذلک.


و گفته‏اند نفس مومن را روزگارى با روح مخالطت افتاده و بوى استیناس گرفته بوقت مرگ آن کراهیت نفس را بود بر فراق روح، نه روح را بود بر فراق نفس، ازین لطیف‏تر گفته‏اند نفس که مى‏نالد نه از مرگ مى‏نالد بلکه وى را بر روح غیرت مى‏آید که نقدى بسر مشرب وصل میشود، شب فراقش بآخر رسیده و صبح وصال دمیده، و سوز عشق را مرهم دیده، و نفس را وقتى با خاک مى‏دهند که: «منْها خلقْناکمْ و فیها نعیدکمْ».


قوله: «أ فحسبْتمْ أنما خلقْناکمْ عبثا»، ابو بکر واسطى این آیت بر خواند و گفت: اظهر الالوان و خلق الخلق لیظهر وجوده فلو لم یخلق لما عرف انه موجود و لیظهر کمال علمه و قدرته بظهور افعاله المتقنة المحکمة و لیظهر آیات الولایة على الاولیاء و آیات الشقاوة على الاشقیاء. گفت خداوند ذو الجلال قادر بر کمال بجلال و عزت خویش و کمال قدرت خویش کاینات و محدثات در وجود آورد تا هستى وى بدانند و خداوندى وى بشناسند، و از صنع وى بکمال علم و قدرت وى دلیل گیرند، و چنان که علم وى بایشان رفته نشان دوستى بر دوستان پیدا کرده و رقم دشمنى بر دشمنان کشیده ایشان را از کتم عدم در وجود آورد بر وفق علم خویش که وى در ازل دانست که خلق را آفریند خواست که خلق وى با وفق علم وى برابر آید. داود پیغامبر در مناجات خویش گفت: الهى جلال لم یزل منعوت بنعت کمال‏ موصوف بصفت استغناء از همه مستغنى و بنعت خود باقى، نه ترا بکس حاجت و نه ترا از کسى یارى و معونت، این خلق چرا آفریدى؟ و در وجود ایشان حکمت چیست؟ جواب آمد که یا داود «کنت کنزا مخفیا فاجبت ان اعرف».


گنجى بودم نهان، کس مرا ندانسته و نشناخته خواستم که مرا بدانند و دوست داشتم که مرا بشناسند احببت ان اعرف اشارتست که بناء معرفت بر محبت است هر جا که محبتست معرفتست، و هر جا که محبت نیست معرفت نیست، بزرگان دین و طریقت گفته‏اند: لا یعرفه الا من تعرف الیه و لا یوحده الا من توحد له، و لا یصفه الا من تجلى لسره. نشناسد او را مگر کسى که حق جل جلاله خود را باو یکتا نماید، و او را صفت نکند مگر آن کس که حق جل جلاله خود را بر سر او پیدا کند، عبارت ترجمان سر است. و سر نظاره حق، نخست ببینند آن گه زبان از آنچه سر دید عبارت کند زبان نشان اهل معاملتست اما اهل حقیقت را عبارت و اشارت نیست، ایشان چنین گفته‏اند که: من عرفه لم یصفه و من وصفه لم یعرفه، هر کرا تجلى سر در حق حقیقت حاصلست سر او در عین مشاهدت و جان او در بحر معاینت غرقست چون دوست حاضر بودنشان دادن از دوست ترک حرمت بود.


پیر طریقت گفت: هر کرا مشاهدت باطن درست گشت نخواهد که زبان از آن عبارت کند. یا ظاهر وى از آن با خبر شود، شبلى گفت: آن شب که حسین منصور را کشته بودند همه شب با حق مناجات داشتم تا سحرگاه، پس سر بر سجده نهادم گفتم خداوندا بنده‏اى بود از آن تو مومن و موحد و معتقد در عداد اولیاء این چه بلا بود که بوى فرو آوردى و از کجا مستوجب این فتنه گشت؟ گفتا بخواب اندر شدم چنان نمودند مرا که نداء عزت بسمع من رسیدى که: هذا عبد من عبادنا اطلعناه على سر من اسرارنا فافشاه فانزلنا به ما ترى. آن تره فروش است که او را بر بقله خود ندا کردن مسلم است اما جوهرى را بر جوهر شب افروزند کردن محال است.